تندتند وسایل را جابهجا میکنم، قلم را ماهرانه در دست میچرخانم و روی کاغذ پیش میبرم. زیر چشمینگاهت میکنم تا مطمئن شوم داری مرا نگاه میکنی. لبخند که میزنی قند توی دلم آب میشود که حتما خوشت آمده است از کارم.
دست خودم که نیست, تو مرا اینگونه آفریدهای که هی دوست داشته باشم دوستداشته شوم، هی دوست داشته باشم تشویقم کنند و به به و چهچه ببندند به ناف کارهایم.
اصلا غصه ام میگیرد وقتی کسی گیر بدهد و ایراد بگیرد. حتی وقتی میدانم که درست میگوید و فلان جای کارم کم و کسری دارد، باز هم دلم میخواهد زمین دهان باز کند و انتقاد کننده را در خود جای دهد.
خودم میدانم این آن بندهی ایدهآل تو نبود ولی بعضی وقتها اینطوری میشوم دیگر.
ولی خودمانیم تمام تشویقها و تمجیدهای دیگران به پای یک لحظه لبخند آرام تو نمیرسد.
وقتی نگاهت میکنم و چشمم گره میخورد به زیبایی چشمان خندانت، وقتی سرت را میچرخانی طرف فرشتهها و بی آنکه حرفی بزنی میفهمانیشان که دیدید بنده ام چه کار خوبی کرد! وقتی میزنی روی شانهام که یعنی دستمریزاد! میخواهم بال دربیاورم از خوشحالی. اصلا واژه خوشحالی جای دیگری ندارد غیر از همینجا. واقعا چه ارزشی دارد آدمهای دیگر خوششان بیاید یا بدشان وقتی میدانم که تو شاهد تمام لحظههایی؟! فکرش را بکن تو باشی و من و آن طرف تمامِ تمام آدمها! وااای چه زیبا صحنهای میشود! آن وقت محکم دستت را میگیرم... نه اصلا دستم را حلقه میکنم دور کمرت و عاشقیام را به رخ همه میکشانم که ببینید معشوقم از من راضی ست!
خدایا خودم میدانم اینجور لحظهها خیلی در زندگیام کماند. یعنی خودشان کم نیستندها! من هی همان دم آخر خرابشان میکنم با توجهم به این و آنی که غیر تو هستند. خودت که خوب میدانی چقدر پشیمانم، پس مرحمت کن و بالاترین حال انقطاع از همه به سوی خودت را نصیبم فرما که تو سخی ترین هدیهکنندگانی
بازدید : 1595
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1399 زمان : 12:24